زبانحال حضرت رقیه سلاماللهعلیها با سر مطهر پدر
وقـتـش نشد دیگـر تو را راحـت ببـینم انـدازۀ قـدری فــقـط صـحـبـت بـبـیـنـم من کار واجب با تو دارم، وقت تنگ است باید تو را دیگـر به هـر قـیـمت بـبـیـنم رفـتی به روی نیـزههـای این و آن که روی تـو را از دور با حـسـرت ببـیـنم مهمان نوازیهای این مردم عجیب است من که نشد خیری از این دعـوت ببینم حـتی نگـاه زجـر مـلـعـون داده زجـرم تا کی بـمانـم زجـر با وحـشـت بـبـیـنم دیـر آمدی، شد چـشم هایم تار و کـم سو باید تو را با سخـتی و زحـمـت ببـیـنـم دیدم سرت این روزها خیلی شلوغ است یک جا نـشد دور تو را خـلـوت ببـیـنم ای کاش میمردم پدرجان قبل از اینکه رأس تو را در تشت، در غربت ببـینم |